شعر | با صدای شاعر
شعرهای معاصر ایران را با دکلمه و صدای شاعر بشنوید ــــــــــــــ♬ــــــــــــــ برای شنیدن شعرها به تفکیک شاعر، در ساندکلاد ما، بخش پلیلیستها را ببنید. برای دانلود شعرها، در تلگرام ما عضو شوید. 🔁 لینک کانال تلگرام https://t.me/schahrouzk 🔁لینک ساندکلاد https://soundcloud.com/shah-rouz
احمدرضا احمدی | در طراوت و نابودی حادثه

▨ نام شعر: در طراوت و نابودی حادثه
▨ شاعر: احمدرضا احمدی
▨ با صدای: احمدرضا احمدی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــ
با اطمینان میفهمیدم چرا رنج، بوسه میشد
گفتگوی جهاتِ شمال و جنوب کافی نبود تا عشق را دشنام دهم
شب همانقدر پهناور بود، که درخت از شدت سرما، از من لباس بخواهد
که من چشمان را کامل کنم
که خواب را، خفته در یک سطرِ باران، ببینم.
کدام خطر جنگ بود که من هر روز سردتر، در یک لبخند تکرار میشدم؟
من، وفادار به سرنوشت میلیونها انسان نبودم
که نه من آنها را در خواب دیده بودم
و نه آنها مرا در بیداری.
در دل میگفتم:
لباس نو که پوشیدم، قفل را که با عطر گشودم
میان قلبها فرق نخواهم نهاد
رسوایی را کفن خواهم کرد
و لبخند را آنقدر ادامه خواهم داد
تا قلبم سرنوشت همهٔ قلبها باشد.
طبل من کجا بود؟
صدای فرتوتِ من بوسه میخواست
بوسه میخواست تا شفا را، از بیماریهای کاملِ بهار بیاورد
و من، حتی در خطرناکترین دروغها، خویش را باور میکردم
حس من متون غمانگیزِ خطرناکی بود که از من، تنها، حرفه میخواست
من از میان جمعیت، خودم را بدست میآورم
خودم را انتخاب میکردم
تا شفا یابم.
میخواستم مؤدبانه گریبانِ یک عطر، یک پروانه، یک کلید
و یک گاوآهن را بگیرم
تا این وظایفِ هولناکِ صبح و شب را
به آنها
تلقین کنم
و در باران مرخص شوم.
اما عقیدهام گمنام بود
آخرین حرفم از تقدیر بیم داشت
و عمرم
-بیاغراق-
کفافِ مرا نمیداد.
در را آهسته بستم
خود را در درگاه کاشتم
توقعات باکرهٔ من شباهتی به سالها و روزها نداشت.
اکنون قدرت و حکمرانیِ من
فقر لبخندی در طراوت و نابودی حادثه است.
▨
احمدرضا احمدی
از دفتر شعر «وقت خوب مصائب»
یدالله رویایی | دلتنگیها ۱۶

▨ شعر: دلتنگیها ۱۶
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در گفتگوی ما
فنجان تو كوهستانیست
وقتی كه به بوسههای تو نما میبخشد
وقتی كه بوسههای ما نما میگیرند
چشمان تو روح هندسیشان را
در كوهستان پنهان میسازند
چشمان تو روح هندسی دارند
وقتی كه فنجان تو كوهستانیست
و بوسه كه از كنار دست چپ تو
میافتد
میافتد در دهان راست من
در گفتگوی ما
-آن دم كه نگاه صخره در نگاه پَر-
میماند
او ضلع مربع پریدن را
میداند
▨
شعر شماره ۱۶ از مجموعه دلتنگیها
شامل شعرهای ۱۳۴۵ و ۱۳۴۶
چاپ اول: ۱۳۴۶
ــــــــــــــــــــ
تذکر اول: در نسخههای چاپ بعد از انقلاب، کلمهی «بوسه» در تمام طول شعر، به کلمهی «واژه» سانسور شده است. طبیعتا این نسخه چون خوانش خود شاعر است، نسخهی بدون سانسور است.
تذکر دوم: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شمارهگذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۱۵ است
ملکالشعرا بهار | دماوندیه ۲ | صدای ارژنگ آقاجری

▨ نام شعر: ای دیو سپید پای در بند (قصیدهی دماوندیه ۲)
▨ شاعر: ملک الشعرا بهار
▨ با صدای: ارژنگ آقاجری https://soundcloud.com/arjanga
▨ عکس پوستر: مجید قهرودی https://x.com/Majidxfuture/status/1956692847094022464/photo/1
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
ای دیوِ سپیدِ پای در بند
ای گنبدِ گیتی ای دماوند
از سیم به سر، یکی کلهخود
ز آهن به میان یکی کمربند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر چهرِ دلبند
تا وارهی از دمِ ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیرِ سپهر بسته پیمان
با اخترِ سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی تو، ای دماوند
تو مشتِ درشتِ روزگاری
از گردش قرنها پسافکند
ای مشتِ زمین بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی تو نه مشت روزگاری
ای کوه، نیَم ز گفته خرسند
تو قلبِ فسردهی زمینی
از درد ورم نموده یک چند
تا درد و ورم فرو نشیند
کافور بر آن ضماد کردند
شو منفجر ای دلِ زمانه
وان آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین سخن همی گوی
افسرده مباش خوش همیخند
پنهان مکن آتش درون را
زین سوختهجان شنو یکی پند
گر آتش دل نهفته داری
سوزد جانَت، به جانْت سوگند
بر ژرف دهانت سخت بندی
بر بسته سپهرِ نیو پُر فَند
من بندِ دهانت برگشایم
ور بگشایند بندم از بند
از آتش دل برون فرستم
برقی که بسوزد آن دهان بند
من این کنم و بود که آید
نزد...
سیاوش کسرایی | رقص ایرانی

▨ نام شعر: رقصِ ایرانی
▨ شاعر: سیاوش کسرایی
▨ با صدای: سیاوش کسرایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــ
در پوستر، سیاوش کسرایی را میبینید به همراه دخترش بیبی
______
چو گلهای سپید صبحگاهی
در آغوش سیاهی
شکوفا شو
به پا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوانِ خفته واکن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطرِ نغمه کز چنگم تراود
بتاب آرام و در ابرِ هوا شو
به انگشتان سَرِ گیسو نگه دار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فروکش کن
نیایش کن
بلورِ بازوان بَربند و واکن
دوپا بر هم بزن، پایی رها کن
بپر، پرواز کن، دیوانگی کن
ز جمع آشنا بیگانگی کن
چو دودِ شمعِ شب از شعله برخیز
گریزِ گیسوان بر بادها ریز
بپرداز
بپرهیز
چو رقصِ سایهها در روشنی شو
چو پایِ روشنی در سایهها رو
گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمهای با هم بیامیز
دلارام
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی، نگاهی
به هر سنگی، درنگی
برقص و شهر را پُر هایوهو کن
به بَر دامن بگیر و یک سبد کن
ستاره دانهچین کن
نیک و بد کن
نظر بر آسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را؛ بیا آهنگِ ما کن
منات میپویم از پای فتاده
منات میپایم اندر جامِ باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص آشفته بر تارِ ربابم
شدی چون مست و بیتاب
چو گلهایی که میلغزند بر آب
پریشان شو بر امواجِ شرابم
▨
سیاوش کسرایی
سوم اردیبهشت ۱۳۳۲
از دفتر شعر آوا
ـــــــــــــــــــــــ
پینوشت: متن فوق از روی صدای شاعر پیاده شده و با نسخهٔ چاپ شدهٔ شعر، کم و بیشیهایی دارد.
مشفق کاشانی | غمِ دل

▨ نام شعر: غم ِ دل
▨ شاعر: مشفق کاشانی
▨ با صدای: مشفق کاشانی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گره خورده چون نی، نوا در گلویم
که با جان بنالم که با دل بمویم
نیستانی از ناله در سینه دارم
جدا از نیستان، نواخوان ِ اویم
غباری نشسته به هر رهگذارم
غریبی پر افشانده بر خاک ِ کویم
حبابی تهیمانده از خود، بر آبم
غریقی به گرداب ِ حیرت فرویم
نه دستی که از آستینی بر آرم
نه پایی که بر آستانی بپویم
نه آهی که بر آسمانی بر آرم
نه اشکی که زَنگار از دل بشویم
در این وَرطه از خویشتن ناگزیرم
بر این لُجّه، افتاده از های و هویم
گذشت از سرم آب؛ این سرگذشتم
شده نقش بر آب این آرزویم
اگر دامنش روزی آید به دستم
غم ِ دل بگویم، غم ِدل بگویم
▨
عباس کیمنش مشهور به مشفق کاشانی
متخلص به مشفق
هوشنگ چالنگی | وقت باریدن

▨ نام شعر: وقت باریدن
▨ شاعر: هوشنگ چالنگی
▨ با صدای: هوشنگ چالنگی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
وقت باریدن باران ای دوست
هرکسی تنهاست
توی تنهایی
پسری را باران شاعر کرد
دختری را گریاند.
پشت این پنجره من میشنوم
ریزش باران
تنهایی را میخوانَد
ریزش باران
تنهایی را میگوید
وقت باریدن باران بود
که کسی را از از مرز باد با خود آورد
وقت باریدن باران بود
که جوانی لاغر ظاهر شد در کوچه
و زنی نادم شد
وقت باریدن باران بود.
▨
هوشنگ چالنگی
دکتر مهدی حمیدی شیرازی | نامهای به دخترم

▨ نام شعر: نامه ای به دخترم
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
از تهران به نیویورک
ــــــــــــــــــ
نازنین، ای سپیدیِ روزم
واپسین شادیِ شبافروزم
ای ز یک لحظه اشتباهِ پدر
چون پدر، غرق در گناهِ پدر
بیگنهتفته ز آتشِ هستی
داده کفارّهٔ دمی مستی
از که نالم، که دشمنِ تو منم
اهرمن کیست؟ من خود اهرمنم
ما همه کشتگانِ یک نفسیم
در قفسماندگانِ یک هوسیم
از بنِ خاک تا برِ افلاک
خاک بر فرق هرکه آمد، خاک
خرّما کشورا که آن عدم است
نه در آن شام، نه سپیدهدم است
چند در بندِ این ریا بودن
که نبودن به است یا بودن؟
گفت دانا که «بود» رنجکشیست
کاهشِ رنج، لذّت است و خوشی است
هر که را در بلایِ بود شکیست
خوبوبدناشناخته محکیست
گر کسی بنگرد به باریکی
هست کمبودِ نور، تاریکی
نور و ظلمت چو تار و پود نیَند
ناخوشی و خوشی، دو بود نیَند
ناخوشیها همه ز هستیهاست
دردِ هستی خمارِ مستیهاست
گر مرا پایِ این خمار نبود
دستِ تو در دهانِ مار نبود
ور گناهی مرا به عالم نیست
گر همین یک گنه بوَد کم نیست
چه گناهی بتر ز کاشتن است؟
زرد کردن ز تشنهداشتن است؟
گر نه دانستهای و نه دانی
اینْت گفتارهای یزدانی
خلقِ حوا و آدمِ شیدا
رمزِ پنهان و قصهٔ پیدا
معنیِ آن نکویِ زشتشده
چون شده خلق، از بهشت شده
معنیِ گولخورده و تفته
چون به خود آمده ز خود رفته
از بلندی خزیده زی پستی
یعنی؛ از نیستی سوی هستی
گندمی داده دردِ کاستنش
یعنی؛
مظاهر مصفا | قصیدهٔ هیچ

▨ نام شعر: هیچ
▨ شاعر: مظاهر مصفا
▨ با صدای: مهدی نوریان
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
مردی ز شهرِ هرگزم از روزگارِ هیچ
جان از نتاجِ هرگز و تن از تبارِ هیچ
از شهر بی کرانهٔ هرگز رسیدهام
تا رخت خویش باز کنم در دیار هیچ
از کوره راه هرگز و هیچم مسافری
در دست خون هرگز و در پای خار هیچ
در دل امید سرد و به سر آرزوی خام
در دیده اشک شاید و بر دوش بار هیچ
در کام حرف بوک و به لب قصّهٔ مگر
بر جبهه نقش کاش و به چهرهنگار هیچ
دنبال آب زندگی از چشمه سار مرگ
جویای نخل مردمی از جویبار هیچ
دست از کنار شسته نشسته میان موج
پا بر سر جهان زده سر در کنار هیچ
اصلی گسسته مانده تهی از امید وصل
فرعی شکسته گشته پر از برگ و بار هیچ
خون ریخته ز دیده شب و روز و ماه و سال
در پای شغل هرگز و در راه کار هیچ
دیوانهٔ خردور و فرزانهٔ جهول
عقل آفرین دشت جنون هوشیار هیچ
با عزّ اقتدار و به پا بند ذلّ و ضعف
با حکم اختیار و به دست اختیار هیچ
هم خود کتاب عبرت و هم اعتبارجوی
از دفتر زمانهٔ بیاعتبار هیچ
چندی عبث نهاده قدم در ره خیال
یکچند خیره کوفته سر بر جدار هیچ
عمری فشانده اشک هنر زیر پای خلق
یعنی که کرده گوهر خود را نثار هیچ
قاف آرزوی باطلم از دشت پرغراب
سیمرغ جوی غافلم از کوهسار هیچ
ناآمده نتاجی ام از پشت هول و وهم
نابافته نسیجی ام از پود و تار هیچ
گم کرده راه پیکی ام از شهر بی نشان
پیغام پر زپوچ رسانم به یار هیچ
خاموش قصه گویم و گویای اخرسم
بی پای بادپویم در رهگذار هیچ
گویایی سکوتم و بیتابی درنگ
تمکین بیقراری ام و بیقرار هیچ
صرّاف سرنوشتم و سنجم بهای خاک
نقّاد بادسنجم و گیرم عیار هیچ
بیع و شرای خونم و بیّاع داغ و درد
بازارگان مرگم و گوهرشمار هیچ
جنس همه زیانم و سودای هیچ سود
سوداگر خ
قیصر امینپور | روز ناگزیر

▨ نام شعر: روز ناگزیر
▨ شاعر: قیصر امینپور
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
♬ این شعر طولانیتر است اما فقط همین مقدار از آن با صدای شاعر در دسترس بود.
────────♬────────
روز طلوع خورشید
از جیب کودکان دبستانی
روزی که باغ سبز البفا
روزی که مشق آب، عمومی است
دریا و آفتاب
در انحصار چشم کسی نیست
روزی که آسمان
در حسرت ستاره نباشد
روزی که آرزوی چنین روزی نباشد
محتاج استعاره نباشد
ای روزهای خوب که در راهید
ای جادههای گمشده در مه
ای روزهای سخت ادامه
ای پُشت لحظهها به در آیید
ای روز آفتاب
ای مثل چشمهای خدا آبی
ای روز آمدن
ای مثلِ روز، آمدنت روشن
این روزها که میگذرد، هر روز
در انتظار آمدنت هستم
اما
با من بگو که آیا، من نیز
در روزگار آمدنت هستم ؟
سیمین بهبهانی | پسته

▨ نام شعر: پسته
▨ شاعر: سیمین بهبهانی
▨ با صدای: سیمین بهبهانی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــــ
کودک روانه از پی بود، نقنقکنان که: من پسته
پول از کجا بیارم من؟ زن ناله کرد آهسته
کودک دوید در دکّان، پایی فشرد و عَرّی زد
گوشش گرفت دکاندار: کو صاحبت، زبانبسته
مادر کشید دستش را: دیدی که آبرومان رفت؟
کودک سری تکان می داد؛ دانسته یا ندانسته
یک سیر پسته صد تومان! نوشابه، بستنی... سرسام!
اندیشه کرد زن با خود، از رنجِ زندگی خسته:
دیروز گردوی تازه دیده است چشم پوشیده است
هر روز چشمپوشیهاش با روزِ پیش پیوسته
کودک روانه از پی بود، زن سوی او نگاه افکند
با دیدهای که خشمش را باران اشکها شسته
ناگاه جیب کودک را پر دید ــ وای! دزدیدی؟
کودک چو پسته میخندید، با یک دهان پر از پسته
▨
سیمین بهبهانی
نیما یوشیج | روی بندرگاه | صدای احمد کیایی

▨ نام شعر: روی بندرگاه
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
آسمان یکریز میبارد
روی بندرگاه.
روی دندههای آویزان یک بام سفالین در کنارِ راه
روی « آیش» ها که « شاخک» خوشهاش را میدواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر
تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب میگیرند ـــ یا آنجا کسی غمناک میخواند.
همچنین بر روی بالاخانهٔ من (مرد ماهیگیر، مسکینی
که او را میشناسی)
خالی افتادهست اما خانهٔ همسایهٔ من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که از این بندرِ دلتنگ رویِ حرف من با توست
و عروقِ زخمدارِ من از این
حرفم که با تو در میان میآید از درد درون
خالیست.
و درون دردناک من ز دیگرگونه زخم من میآید پُر!
هیچ آوایی نمیآید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رویای جنگ) این زندگانی.
بچهها،
زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کّشته گشتند.
▨
نیما یوشیج
هوشنگ ابتهاج | من چه گویم که غریبست دلم در وطنم

▨ نام شعر: من چه گویم که غریبست دلم در وطنم
▨ شاعر: هوشنگ ابتهاج
▨ با صدای: هوشنگ ابتهاج
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
♬ این شعر توسط شاعر به «محمدرضا لطفی» تقدیم شده
────────♬────────
پیشِ سازِ تو من از سِحر سخن دم نزنم
که زبانی چو بیان تو ندارد سخنم
ره مگردان و نگه دار همین پرده ی راست
تا من از راز سپهرت گرهی باز کنم
صبر کن ای دل غمدیده که چون پیر حزین
عاقبت مژده ی نصرت رسد از پیرهنم
چه غریبانه تو با یاد وطن می نالی
من چه گویم که غریب است دلم در وطنم
شعر من با مدد ساز تو آوازی داشت
کی بود باز که شوری به چمن در فکنم
همه مرغان هم آواز پراکنده شدند
آه از این باد بلاخیز که زد در چمنم
نی جدا زان لب و دندان چه نوایی دارد؟
من ز بی همنفسی ناله به دل می شکنم
بی تو آری غزل «سایه» ندارد «لطفی»
باز راهی بزن ای دوست که آهی بزنم
فروغ فرخزاد | آفتاب میشود | صدای یاسمن زعفرانلو

▨ نام شعر: آفتاب میشود
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: یاسمن زعفرانلو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
نگاه کن که غم درون دیدهام
چگونه قطرهقطره آب میشود
چگونه سایهٔ سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب میشود
نگاه کن!
تمام هستیام خراب میشود
شرارهای مرا به کام میکشد
مرا به اوج میبرد
مرا به دام میکشد
نگاه کن!
تمام آسمان من
پر از شهاب میشود
تو آمدی ز دورها و دورها
ز سرزمین عطرها و نورها
نشاندهای مرا کنون به زورقی
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببَر امید دلنواز من
ببَر به شهر شعرها و شورها
به راه پُر ستاره میکشانیام
فراتر از ستاره مینشانیام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهیان سرخرنگ سادهدل
ستارهچین برکههای شب شدم
چه دور بود پیش از این زمین ما
به این کبود غرفههای آسمان
کنون به گوش من دوباره میرسد
صدای تو
صدای بال برفی فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسیدهام
به کهکشان، به بیکران، به جاودان
کنون که آمدیم تا به اوجها
مرا بشوی با شراب موجها
مرا بپیچ در حریر بوسهات
مرا بخواه در شبان دیرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از این ستارهها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطرهقطره آب میشود
صراحی سیاه دیدگان من
به لایلایِ گرم تو
لبالب از شرابِ خواب میشود
به روی گاهوارههای شعر من
نگاه کن
تو میدمی و آفتاب میشود
▨
از کتاب مجموعه سرودههای فروغ فرخزاد
انتشارات شادان، چاپ اول
صفحهٔ ۲۳۰
نیما یوشیج | مرغ شبآویز | صدای احمد کیایی

▨ نام شعر: مرغ شباویز
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
به شب آویخته مرغ شبآویز
مُدامش کارِ رنجافزاست چرخیدن.
اگر بیسود میچرخد
وگر از دستکارِ شب، در این تاریکجا، مطرود میچرخد...
به چشمش هر چه میچرخد، ـــ چو او بر جای ـــ
زمین، با جایگاهش تنگ.
و شب، سنگین و خونآلود، برده از نگاهش رنگ
و جادههای خاموش ایستاده
که پای زنان و کودکان با آن گریزانند
چو فانوسِ نفسمرده
که او در روشنایی از قفای دود میچرخد.
ولی در باغ میگویند:
«به شب آویخته مرغ شباویز
به پا، ز آویخته ماندن، بر این بامِ کبوداندود میچرخد.»
▨
نیما یوشیج
۱۳۲۹
ـــــــ
پینوشت اول: در برخی نسخهها «و شب، سنگین و خونآلود» به صورت «و شب سنگینِ خونآلود» ضبط شده است که انتخاب ما این بود که با واو اجرا شود.
پینوشت دوم: در برخی از نسخهها «و جادههای خاموش ایستاده» به صورت «و جادههای خاموش ایستاد» ضبط شده که در این حالت علاوه بر شکست وزنی، نحوِ جمله و فضای محاکات شعر بر هم میخورد و به نظر ما آشکارا غلط است.
فریدون مشیری | دوستی

▨ نام شعر: دوستی (دل من دیر زمانیست که میپندارد)
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: فریدون مشیری
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
دل من دیر زمانی است که می پندارد
دوستی نیز گلی است
مثل نیلوفر و ناز
ساقهی ترد ِ ظریفی دارد
بیگمان سنگدل است آنکه روا میدارد
جان این ساقهی نازک را، دانسته بیازارد
در زمینی که ضمیر من و توست
از نخستین دیدار
هر سخن، هر رفتار
دانههایی است که میافشانیم
برگ و باری است که میرویانیم
آب و خورشید و نسیماش مهر است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیزترین چهره بیاراید
آن چنان با تو درآمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد و بس
بینیازت سازد، از همهچیز و همهکس
زندگی، گرمی دلهای به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد، همه درها بسته ست
در ضمیرت اگر این گل ندمیده است هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده است هنوز
دانهها را باید از نو کاشت
آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان
خرج میباید کرد
رنج میباید برد
دوست میباید داشت
با نگاهی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دلهامان را
مالامال از یاری، غمخواری
بسپاریم به آواز بلند؛
شادی ِ روی ِ تو
ای دیده به دیدار ِ تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر ِصحبت دوست
تازه
عطرافشان
گلباران باد
آرش کرمانشاهی | در این شب

▨ نام شعر: در این شب
▨ شاعر: محمد شکری (متخلص به آرش کرمانشاهی)
▨ با صدای: محمد شکری
▨ پالایش و تنظیم: شهروز کبیری
___________
... که در قفس ِ غم چکار باید کرد؟
چکار با شبِ این روزگار باید کرد؟
مگو مگو که در این خشکسالِ شیدایی
چگونه شیونِ دل را مهار باید کرد
غبار بیم و بلا بسته راه بیشهی عشق
دلی چو زهرهی شیر اختیار باید کرد
زمان، زمانهی رنگ است و رونقِ نیرنگ
من و تو را خبر از نقشِ مار باید کرد
چو سال هلهلهی ظلم است و نالهی نور
غروبِ آینهها را هوار باید کرد
به پاکدامنیِ خویش اگر یقین داری
چنان سیاوش از آتش گذار باید کرد
تو را گر آتشِ وارستگی به جان جاریست
زیارتی ز سری سر بهدار باید کرد
اگر که زخم شبت، ذره ذره ظلم کند
صلای صبح سپید آشکار باید کرد
به نام نامیِ عشق و تفاهمِ پر شور
غرورِ فاصله را تار و مار باید کرد
عطش به جان زده آتش، شراب ناب کجاست؟
که رفع تشنگی از میگسار باید کرد
ببین که شب به کمینِ سپیده بسته کمر
کمند و بندِ زمین را شکار باید کرد
چو آسمان به خزان خو گرفته است اکنون
دریچه را خبر از نوبهار باید کرد
به گِل نشسته گُلِ باغ آرزو، آرش
علاج داغِ دلِ سوگوار باید کرد
به چشمِ اهلِ بشارت، اشارتی کافیست
مگو دگر که در این شب چکار باید کرد
▨
محمد شکری
از کتاب شعر: خانه برفی باور
یدالله رویایی | منِ گذشتهامضا

▨ شعر: منِ گذشته امضا
▨ شاعر: یدالله رویایی
▨ با صدای: یدالله رویایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این متنها طبیعتِ من هستند.این متنها طبیعت هستند. و در امضای من پرندهای هست که هر صبح، اینجا، به طور عجیبی میخواند، و من بهطور عجیبی عادت کردهام که هر صبح از خواب برخیزم و پنجره را باز کنم، در این لحظه بهطور عجیبی میخواهم با طبیعت ارتباط برقرار کنم، و طبیعت از ارتباط با من بهطور عجیبی برقرار نمیکند. پنجره را میبندم، بدون آنکه مایوس شوم و بدون آنکه طبیعت را مجبور کنم برای اینکارش، بر این کارش، دلیلی ارایه کند. چون به دور دست اگر نگاه کنم، طبیعت دمِ دست را از دست میدهم. و طبیعت دمِ دست هم حاضر نیست در آواز پرنده، دورتر از آنچه هست برود، و یا اصلا آوازِ پرنده او را دوردست کند.
برای آنکه به دورتر نگاه کنم، نزدیکتر را از میان بردارم، و این به نظر عادلانه نمیرسد، که طبیعت نزدیک را فدای طبیعت دور کنم. گرچه اینکار را هم که نکنم در عمل طبیعت دور است که فدای طبیعت نزدیک میشود.
پس واقعا نمیدانم چه کنم، پنجره را میبندم، و پرنده بهطور عجیبی تنها میماند.»
▨
شعر شماره ۳۳ (آخرین شعر) از مجموعه شعرهای دریاییها
شامل شعرهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۴
چاپ اول: ۱۳۴۴
ــــــــــــــــــــ
تذکر: شماره شعرها ممکن است در چاپ های مختلف، متفاوت باشد. شمارهگذاری ما بر طبق چاپ اول کتاب است. اما در کتاب ِ «مجموعه آثار یدالله رویایی» انتشارات نگاه، چاپ اول، به دلیل سانسور، این شعر شماره ۳۱ است
مهدی حمیدی شیرازی | میعادگاه دیرین

▨ نام شعر: میعادگاه دیرین
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
توضیح شاعر: پس از ده سال که به عنوان یک محصّل، برای گذراندن دورهی دکتری به دانشسرای عالی آمدم، بر اثر تغییرات محسوس و فاحشی که در این محیط دیدم، این قطعه را ساختم.
ــــــــــــــــــ
در گلشنِ حیات کز آنام بری نبود
برگی نیافتم که در آن دلبری نبود
کردم هزار بار دراین برگها نظر
یک برگ بینشانه ز چشمِ تَری نبود
شامی در آن نداشت که شور و شری نداشت
روزی در آن نبود که دردسری نبود
برگی اگر ز عشق در او بینشانه ماند
بیگفتگوی برگِ چنین دفتری نبود
من عمرِ شب سپردم و شب عمر من سپرد
او ماند و من گذشتم و جز این دَری نبود
ده سال رفت و باز مرا آسمان کشاند
بر روی آن زمین که از آن بهتری نبود
آنجا که آن شکفته گلِ نوبهارِ عمر
چون آتشی دمید و چو خاکستری نبود
آنجا که پیش دیدهی من، زیر آسمان
مانند او گلیّو چو او اختری نبود
باور نداشتم که چنین زود پَر زند
زیرا فرشته بود و به دوشش پری نبود
من بیست ساله بودم آن روز و آفتاب
در چشمِ من ستارهی غارتگری نبود
غافل که این فروغِ سحرخیزِ شبگداز
جز رهزنِ حیاتِ جهان، دیگری نبود
آن روز این درختِ برومندِ سربلند
الّا برهنهشاخهی بس لاغری نبود
وین بانوی جوان که به دنبالِ دختریست
با مادری گذشت و به جز دختری نبود
من بیبرم کنون و، پر از بار و بر کنون
هر شاخهای که شاخهی بارآوری نبود
ای کاش زیرِ اینهمه شاخِ گرفتهبار
در بوستان درختِ چو من بیبری نبود
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
از کتاب پس از یکسال - صفحهی ۱۶۷
شانزدهم اسفند ماه ۱۳۲۴ تهران
مهدی اخوان ثالث | چاووشی

▨ نام شعر: چاووشی
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ موسیقی: کارن همایونفر
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــ
به سانِ رهنوردانی
که در افسانهها گویند
گرفته کولبارِ زادِ ره بر دوش
فشرده چوبدستِ خیزران در مشت
گهی پُرگوی و گه خاموش
در آن مِهگون فضای خلوتِ افشانگیشان راه میپویند
ما هم راه خود را میکنیم آغاز
سه ره پیداست
نوشته بر سرِ هریک به سنگاندر
حدیثی کهش نمیخوانی بر آن دیگر
نخستین: راه نوش و راحت و شادی
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادی
دو دیگر: راه نیماش ننگ، نیماش نام
اگر سر برکُنی غوغا، و گر دم درکِشی آرام
سه دیگر: راه بیبرگشت، بیفرجام
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که میبینم بدآهنگ است
بیا رهتوشه برداریم
قدم در راهِ بیبرگشت بگذاریم
ببینیم آسمانِ هرکجا آیا همین رنگ است؟
تو دانی کاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست
سوی بهرام، این جاویدِ خونآشام
سوی ناهید، این بدبیوهگرگِ قحبهٔ بیغم
که میزد جامِ شومش را به جامِ حافظ و خیام
و میرقصید دستافشان و پاکوبان به سانِ دخترِ کولی
و اکنون میزند با ساغرِ مک نیس* یا نیما
و فردا نیز خواهد زد به جامِ هرکه بعد از ما
سوی اینها و آنها نیست
به سویِ پهندشتِ بیخداوندیست
که با هر جنبشِ نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند
بِهِل کاین آسمانِ پاک
چراگاه کسانی چون مسیح و دیگران باشد
که زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرْشان کیست؟
و یا سود و ثمرْشان چیست؟
بیا رهتوشه برداریم
قدم در راه بگذاریم
به سوی سرزمینهایی که دیدارش به سانِ شعلهٔ آتش
دَواند در رگم خونِ نشیطِ زندهٔ بیدار
نه این خونی که دارم، پیر و سرد و تیره و بیمار
چو کرمِ نیمهجانی بیسر و بیدُم
که از دهلیزِ نقبآسایِ زهراندودِ رگهایم
کِشاند خویشتن را، همچو مستان دست بر دیوار
به سوی قلبِ من، این غرفهٔ با پردههای تار
و میپرسد، صدایش نالهای بینور؛
کسی اینجاست؟
هلا! من با شمایم، های! … میپرسم کسی اینجاست؟
کسی اینجا پیام آورد؟
نگاهی، یا که لبخندی؟
فشارِ دستِ گرمِ دوستمانندی؟
و میبیند صدایی نیست، نورِ آشنایی نیست،
حتی از نگاه مردهای هم ردّ پایی نیست
صدایی نیست الا پتپتِ رنجورِ شمعی در جوارِ مرگ
ملول و با سحر نزدیک و دستش گرمِ کارِ مرگ
وز آن سو میرود بیرون، به سوی غرفهای دیگر
به امیدی که نوشد از هوای تازه و آزاد
ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی که میخواند؛
«جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکش فریاد«
وز آنجا میرود بیرون، به سوی جمله ساحلها
پس از گشتی کسالتبار
بدان سان باز میپرسد سر اندر غرفهٔ با پردههای تار
کسی اینجاست؟
و میبیند همان شمع و همان نجواست
که میگوید بمان
حمید مصدق | سیب (با صدای شاعر)

▨ نام شعر: سیب (تو به من خندیدی)
▨ شاعر: حمید مصدق
▨ با صدای: حمید مصدق
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
♬به نظر میرسد که شاعر بعد از این خوانش، شعر را بازنویسی کرده و برخی از واژهها را تغییر داده است و نسخهی نهایی شعر، با این نسخهی صوتی، اندکی تفاوت دارد
ـــــــــــــــــــــــــ
تو به من خنديدی و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچهی همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضبآلوده به من كرد نگاه
سيب ِ دندانزده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالها هست كه در گوش ِ من آرامآرام
خشخش ِ گام تو تكرار كنان میدهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
نیما یوشیج | با غروبش | صدای احمد کیایی

▨ نام شعر: با غروبش
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
لرزش آورد وخود گرفت و برفت
روزِ پادرنشیبِ دستبهکار
درسرکوههای زرد و کبود
همچنان کاروانِ سنگینبار.
هر چه با خود به باد ِغارت برد
خندهها، قیل وقالها در ده
برد این جمله را وز او همهجا
شد غمین و خموش و دزد زده.
دیدم زدستکِاراوکه نماند
در تهیگاه کوه و ماندهی دشت
هیکلی جز به ره شتاب که داشت
جویی آرام آمده سوی گشت.
یک نهان ماند لیک و روزندید
با غروبش که هرچه کرد غروب
وآن نهان بود، داستان دو دل
که نیامد به دست او منکوب.
پس از آنی که رخت برد به در
زین سرای فسوس هیکل روز
باز آنجا به زیرآن دو درخت
آن دو دلداده، آمدند به سوز.
▨
نیما یوشیج
فروردین ماه ۱۳۲۳
فروغ فرخزاد | تنها صداست که میماند

▨ نام شعر: تنها صداست که میماند
▨ شاعر: فروغ فرخزاد
▨ با صدای: فریدون فرخزاد
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
تذکر: این خوانش فقط شامل بخشهایی از شعر است که احتمالا به انتخاب فریدون فرخزاد بوده و فایلی از خوانش کامل شعر در دسترس نیست
ــــــــــــــــــــــــ
چرا توقف کنم، چرا؟
پرندهها به جستجوی جانب آبی رفتهاند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت، فوارهوار
و در حدود بینش
سیارههای نورانی میچرخند
زمین در ارتفاع به تکرار میرسد
و چاههای هوایی
به نقبهای رابطه تبدیل میشوند
و روز وسعتی است
که در مخیلهی تنگ کرم روزنامه نمیگنجد
چرا توقف کنم؟
راه از میان مویرگهای حیات میگذرد
کیفیت محیط کشتی زهدان ماه
سلولهای فاسد را خواهد کشت
و در فضای شیمیایی بعد از طلوع
تنها صداست
صدا که ذوب ذرههای زمان خواهد شد
چرا توقف کنم؟
چه میتواند باشد مرداب
چه میتواند باشد جز جای تخمریزی حشرات ِ فاسد
افکار سردخانه را جنازههای بادکرده رقم میزنند
نامرد، در سیاهی
فقدان مردیش را پنهان کردهاست
و سوسک... آه
وقتی که سوسک سخن میگوید
چرا توقف کنم؟
همکاری حروف سربی بیهودهست
همکاری حروف سربی
اندیشهٔ حقیر را نجات خواهدداد
من از سلالهی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم میکند
پرندهای که مرده بود، به من پند داد که پرواز را بخاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
طبیعی است
که آسیابهای بادی میپوسند
چرا توقف کنم؟
من خوشههای نارس گندم را
به زیر پستان میگیرم
و شیر میدهم
صدا، صدا، تنها صدا
صدای خواهش شفاف آب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفهی معنی
و بسط ذهن مشترک عشق
صدا، صدا، صدا، تنها صداست که میماند
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت میکنم
و کار تدوین نظامنامهی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
مرا به زوزهی دراز توحش
درعضو جنسی حیوان چکار
مرا به حرکت حقیر کرم در خلاء گوشتی چکار
مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها میدانید؟
شهریار | دختر دهقان

▨ نام شعر: دختر دهقان
▨ شاعر: شهریار
▨ با صدای: استاد شهریار
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
چون خواب نوشین یاد دارم ماهتابی
روشنتر از روز ِ سپید کامکاران
ییلاق بود و آبشار و جنگل و کوه
دنیای شب از پرتو مَه، نور باران
لطف هوا چندان که گفتی الفتی داشت
خاموشی شب با خروش آبشاران
در گوش دل افسانه ی آفاق میگفت
دلکش سرود آبشار از کوهساران
آویخته گل از فراز شاخ گلبن
چونان که از گوش عروسان گوشواران
برداشته از شاخساران لحن داود
هر سو هزار آوا هزاران در هزاران
هنگامه ی عشق و نشاط نوجوانی
هنگام گلگشت و بساط نو بهاران
لب بر لب ِ نی، بر سر سنگی نشستم
سر کرده نی با من نوای غمگساران
تا دختر دهقان برون از خانه بشتافت
چون لالهای افروخته بر سبزه زاران
چون غنچه در چادرنمازی سرخ و دلکش
میشد سبو در کف به طَرف چشمهساران
چشمکزنان بر منگل ِ چادرنمازش
چون دیدهی اختر که بر اخترشماران
رفتم لب جو با نیاز تشنه کامی
همچون گدا بر خوان ِ ناز ِ شهریاران
من از نهیب ِ عشق او لرزنده چون بید
او رُسته چون سرو از کنار جویباران
رخسارهی او از جمال کبریایی
پرتوفکن بر شیوهی آیینهداران
افشانده گیسو چون ملک در حال پرواز
یا پرچمی زرّین به دست شهسواران
عرض نیاز خویش کردم نازنین را
وز یأس و امّیدم دلی چون بیقراران
لیکن به لبخندی که بودش حاکی از مهر
بگشودم از دل عقده چون امّیدواران
با ساعدی سیمین، سبو در دست من داد
چون سیمبر ساقی که ساغر بر خماران
نوشیدم آب و تشنهتر گردیدم، آری
سیری کجا و جام وصل گلعذاران؟
حالی نه آن حالم به جا و نی جوانی است
چون نخل بیبرگ و برم در شورهزاران
سر ریز پر کرده ز باران حوادث
در برگرفته زانوان، چون سوگواران
نه دست؛ تا آویزم از دامان ِ دلبر
نه پ
بیژن الهی | بر آب (آدمهای بهاری)

▨ شعر: بر آب (آدمهای بهاری)
▨ شاعر: بیژن الهی
▨ با صدای: شهروز
♪ پالایش و تنظیم: شهروز
──────♪ ──────
آدمهای بهاری.
چه میکنید با برگی که خزان دوست بدارد؟
چه میکنید با پروانهیی که به آب افتد؟
از سر هر انگشت
پروانهیی پریده ست.
پروانهی کدام انگشت تشنه بود؟
پروانهی کدام انگشت به آب میمیرد؟
من بارها اندیشیدهام
من خزان و برف را پیاده پیمودهام
پیشانی بر پای بهار سودهام
که معیار شما نیست.
آدمهای بهاری.
برگ خشک که از خود راندید
شاید عزیزترین برگ فصل باشد
بر این آب سپید
شاید آخرین امید پروانه باشد.
▨
بیژن الهی - از کتاب «جوانیها»، انتشارات بیدگل، صفحهی ۳۰
سروده شده به سال ۱۳۴۳
───────♪ ───────
بیژن الهی جز شاعرانی است که متاسفانه هیچ قطعه ای با صدای خودش در دست نیست. از سویی جایگاه مهم او در شعر مدرن ایران، غیرقابلانکار است. به همین دلیل بر آن شدم تا تعدادی از آثار این شاعر را با صدای خودم اجرا کنم، تا جای او و شعرهایش، در بین شاعران معاصر خالی نماند
مهدی حمیدی شیرازی | مدرسهها باز شده است

▨ نام شعر: مدرسه ها باز شده است
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
پنجاه سال روز و شبم در تعب گذشت
تا اوستاد گشتم و مردِ مُجرّبی
امروز پای تا سر لرزم به خود چو بید
بینم چو کودکی بشتابد به مکتبی
دانم که بینوا چه زبر زیرها شود
با عامل زمانه چنان اسم مُعربی
گر وارهد ز جنگ و ز آتشفشان و سیل
وز پنجه ی وبایی و سرطانی و تبی
وآنهم خدا بخواهد و شیطان پر فریب
هر لحظهاش به حیله نخواند به مذهبی
روزی که مویِ او همه چون پنبه شد سفید
یابد زمانه او را در خوردِ منصبی
وآنگه اگر ز دیدهٔ او بنگری بر او
کبکی در هوای {آرزوی} عقابّی و مخلبی
***
جانم به لب رسید و بدینجا رسیدهام
کز آسمان نخواهم جز جان بر لبی
یعنی ز هرچه هست جز این آرزوم نیست
کاندر میانِ خواب ز گیتی روم شبی
چندان امان نیابم چون برق زود میر
کز سینه بر لب آرم فریاد یا ربی
▨
دکتر مهدی حمیدی شیرازی
اول مهر ماه ۱۳۴۹ - تهران
از کتاب فنون شعر و کالبدهای پولادین آن، صفحه ۱۳۹
ـــــــــ
پینوشت: مخلب: چنگال
رضا براهنی | مرگ شاعر

▨ نام شعر: مرگ شاعر
▨ شاعر:رضا براهنی
▨ با صدای: شاعر
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
*در ابتدا تکهای از دادگاه خسرو گلسرخی را میشنوید
*بخشی از شعر دکلمه نشده اما در اینجا متن کامل آمده است
ــــــــــــــــــــــــ
شما خسرو گلسرخی را کشتهاید
گرچه مطبوعات فقط افتخارات شما را به رخ میکشد
گرچه آقای ژرژ پمپیدو هم شاعر است
و گرچه شهبانوی استخانی ایران هم به عضویت افتخاری آکادمی خرگوشان پیر فرانسه انتخاب شده
ولی ما میدانیم که شما شاعری بنام خسرو گلسرخی را کشتید
آخر ما هم بین آجانها، گروهبانها و ماموران سازمان امنیت جاسوسانی داریم
- شما خسرو گلسرخی را کشتهاید-
این به افتخارات شما در مطبوعات مربوط نیست
به نفت، به پول
به موکب همایونی که بر دوش جلادان سازمان امنیت حرکت میکند
به طرح ابریشم کلاغی جدیدی که کارگران گرسنه بلوچ برای پوشاندن استخانهای موزون شهبانو بافتهاند
هیچچیز به هیچچیز مربوط نیست
و تازه، خبر تیرباران همهجا هست
بیآنکه واقعا خبر تیرباران در جایی درج شده باشد
و همین علامت آن است که شما خسرو گلسرخی را کشتهاید
(شاید یکی از افراد یکی از گروهانهای ارتش که سه ماه ریش گذاشت تا ده دقیقه در برابر شاه در فرودگاه مهرآباد نقش عالم روحانیت ایران را بازی کند، به ما خبر داده. یا یک رئیس کلانتری که دربدر بدنبال چریک است به زنش گفته، زن او به زن من گفته، زن من هم رفته در میدان مجسمه، جیغ زده به همه گفته. شاید. شاید. شاید آقای دکتر عضدی شخصا به خود من گفته!)
شما خسرو گلسرخی را کشتهاید
چون چهار روز بعد بنیاد مولوی باز کردهاید
و چهار ماه قبل کنگرۀ شعر به راه انداختهاید
و شاه ایران هم در شمار نویسندگان برجسته ایران درآمده
(این را دکتر پرویز خانلری للۀ ........ شاه و شهبانو نوشته، نه من)
شما خسرو گلسرخی را کشتهاید
حتی پیش از آنکه بکشید، کشتهاید
شما دو هزار و پانصد سال پیش ازین
خسرو گلسرخی را کشتهاید.
حسین منزوی | لبت صریحترین آیهی شکوفاییست

▨ شعر: لبت صریحترین آیهی شکوفاییست
▨ شاعر: حسین منزوی
▨ با صدای: حسین منزوی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
────────♬────────
لبت صریحترین آیهی شکوفایی است
و چشمهایت شعر سیاه گویاییست
چه چیز داری با خویشتن که دیدارت
چو قله های مه آلود محو و رویایی است؟
چگونه وصف کنم هیات غریب تو را
که در کمال ظرافت کمال والاییست
تو از معابد مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوه تو و بُهت من تماشاییست
در آسمانه ی دریای دیدگانِ تو شرم
گشوده بالتر از مرغَکان دریاییست
شَمیم وحشی گیسوی کولیات نازم
که خوابناک تر از عطرهای صحراییست
مجال بوسه به لبهای خویشتن بدهیم
که این بلیغ ترین مبحث شناساییست
نمی شود به فراموشیات سپرد و گذشت
چنین که یاد تو زودآشنا و هرجاییست
تو 'باری' اینک از اوج بی نیازی خود
که چون غریبی من مبهم و مُعمّاییست
پناه غربت غمناک دست هایی باشن
که دردناک ترین ساقه های تنهاییست
مولانا | زهی عشق (۲ غزل) | صدای دکتر مهدی نوریان

▨ نام شعر: زهی عشق (۲ غزل)
▨ شاعر: مولانا
▨ با صدای:مهدی نوریان
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
شنیدن این شعر با صدای دکتر مهدی نوریان
ــــــــــــــــ
در اینجا دو غزل جداگانه از مولانا که مطلع آنها یکسان است را با صدای روشنگرانۀ استاد دکتر مهدی نوریان خواهیم شنید. این صدا بخشی از کلاس مثنوی معنوی ایشان در دانشگاه اصفهان است.
ــــــــــــــــ
غزل اول
▨
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوب است و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشقِ چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا
زهی ماه زهی ماه زهی بادهٔ همراه
که جان را و جهان را بیاراست خدایا
زهی شور زهی شور که انگیخته عالم
زهی کار زهی بار که آنجاست خدایا
فروریخت فروریخت شهنشاهِ سواران
زهی گَرد زهی گَرد که برخاست خدایا
فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا
ز هر کوی ز هر کوی یکی دودِ دگرگون
دگربار دگربار چه سوداست خدایا
نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم
چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا
چه نقشیست چه نقشیست در این تابهٔ دلها
غریبست غریبست ز بالاست خدایا
خموشید خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفتهست چپ و راست خدایا
غزل دوم
▨
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست و چه خوب است و چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم
نه از کف و نه از نای نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عُرس نهان است
که اسبابِ شکرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش
چه مغز است و چه نغز است چه بیناست خدایا
تن ار کرد فغانی ز غمِ سود و زیانی
ز توست آنکه دمیدی نه ز سرناست خدایا
نیِ تن را همه سوراخ چنان کرد کفِ تو
که شب و روز در این ناله و غوغاست خدایا
نیِ بیچاره چه داند که رهِ پرده چه باشد
دَمِ ناییست که بیننده و داناست خدایا
که در باغ و گلستان ز کَرّ و فر مستان
چه نورست و چه شورست چه سوداست خدایا
ز عکس رخ آن یار در این
سیمین بهبهانی | یارب مرا یاری بده

▨ نام شعر: یارب مرا یاری بده
▨ شاعر: سیمین بهبهانی
▨ با صدای: سیمین بهبهانی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــ
یا رب مرا یاری بده، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم، زجرش دهم، خوارش کنم، زارش کنم
از بوسههای آتشین، وز خندههای دلنشین
صد شعله در جانش زنم، صد فتنه در کارش کنم
در پیش چشمش ساغری، گیرم ز دست دلبری
از رشک آزارش دهم، وز غصه بیمارش کنم
بندی به پایش افکنم، گویم خداوندش منم
چون بنده در سودای زر، کالای بازارش کنم
گوید میفزا قهر خود، گویم بخواهم مهر خود
گوید که کمتر کن جفا، گویم که بسیارش کنم
هر شامگه در خانهای، چابکتر از پروانهای
رقصم بَر ِ بیگانهای، وز خویش بیزارش کنم
چون بینم آن شیدای من، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوی او، باشد که دیدارش کنم
گیسوی خود افشان کنم، جادوی خود گریان کنم
با گونهگون سوگندها، بار دگر یارش کنم
چون یار شد بار دگر، کوشم به آزار دگر
تا این دل ِ دیوانه را، راضی ز آزارش کنم
نیما یوشیج | آی آدمها

▨ نام شعر: آی آدمها
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آی آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید!
یک نفر در آب دارد میسپارد جان.
یک نفر دارد که دست و پای دایم میزند
روی این دریای تند و تیره و سنگین که میدانید.
آن زمان که مست هستید از خیال دست یابیدن به دشمن،
آن زمان که پیش خود بیهوده پندارید
که گرفتستید دست ناتوانی را
تا توانایّی بهتر را پدید آرید،
آن زمان که تنگ میبندید
بر کمرهاتان کمربند.
در چه هنگامی بگویم من؟
یک نفر در آب دارد میکُند بیهوده جان قربان!
آی آدمها که بر ساحل بساط دلگشا دارید!
نان به سفره، جامهتان بر تن؛
یک نفر در آب میخواند شما را.
موج سنگین را به دست خسته میکوبد
باز میدارد دهان با چشم از وحشت دریده
سایههاتان را ز راه دور دیده
آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بیتابیش افزون
میکند زین آبها بیرون
گاه سر، گه پا.
آی آدمها!
او ز راه دور این کهنه جهان را باز میپاید،
میزند فریاد و امید کمک دارد
آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!
موج میکوبد به روی ساحل خاموش
پخش میگردد چنان مستی به جای افتاده. بس مدهوش
میرود نعرهزنان. وین بانگ باز از دور میآید:
…«آی آدمها»-
و صدای باد هر دم دلگزاتر،
در صدای باد بانگ او رهاتر
از میان آبهای دور و نزدیک
باز در گوش این نداها:
…«آی آدمها»
▨
نیما یوشیج - ۲۷ آذر ۱۳۲۰
ـــــــــــــــــــــــــ
نشانهگذاری در شعر نیما یوشیج همیشه مجادلهبرانگیز بوده است. نشانهگذاری و متن شعر که در بالا آمده، بر اساس کتاب ِ مجموعه اشعار نیما یوشیج، انتشارات زرین، چاپ اول انجام گرفته است.
نیما یوشیج | مادری و پسری | صدای احمد کیایی

▨ نام شعر: مادری و پسری
▨ شاعر: نیما یوشیج
▨ با صدای: احمد کیایی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
در دل کومهٔ خاموش فقیر
خبری نیست، ولی هست خبر
دور از هرکسی آن جا، شب او
میکند قصه ز شبهای دگر.
کوره میسوزد و هر شعله به رقص
دمبهدم میبردش بند از بند
این سکونت که در آن جاست به پا
با سکوت شب دارد پیوند.
اندر آن خلوتجا، پنداری
میرسد هر دمی از راه کسی
لیک نیست، امیدی ست کزآن
میرود، بازمیآید نفسی.
مثل این است دراین کومهٔ خرد
بس کسان دست به گردن مرُدند
وین زمان یک پسرک با مادر
زآن ِاین کومهٔ تنگ و خردند.
فقر از هر چه که در بارش بود
داد آشفته در این گوشه تکان
مادری و پسری را بنهاد
پی نان خوردنی، امّا کو نان؟!
قصه می گوید مادر ز پدر
یعنی از شوی که نیست
میخورد از تن او فقر و رخان
زرد از او میشود، این است خبر
در دل کومهٔ ویران پی زیست.
روزها رفته که او نامده است
گرچه او رفت که باز آید زود
کس نمیداند اکنون به کجاست
روی این جادهٔ چون خاکستر.
زیر این ابر کبود
کس ندارد خبر از هیچکسی
شب دراز است و بیابان تاریک
پیش دیوار یکی قلعهخراب.
ماه سرد و غمگین.
خرد میگردد در نقشهٔ آب
زیر چند اسپیدار
شکلها میگذرند
مثل این ست که چشمانی باز
سویشان مینگرند.
پسر آماده هراسیدن را
بدن نرمش در ژنده خموش
گوش بسته است به حرف مادر
موی او ریخته ژولیده به گوش.
هست بر جای هنوز
زیر چشمان درشت وی و بر روی نزار
دانه اشکش کافتاده فرود
دانه لعلی یعنی
که میارزد به هزار و دو هزار.
به هزار آن همه بیدرد کسان
به هزار آن همه آدم به دروغ
در دل مردم از آن بیهنران
نه امیدی نه نشاطی نه فروغ.
میزند دور نگاه پسرک
میکند حرفش از حرف دگر
نگذرانیده سه پاییز هنوز
خواهش لقمهٔ نانی کرده
دِلکشَ خون و همه خون به جگر.
فریدون مشیری | گرگ

▨ نام شعر: گرگ
▨ شاعر: فریدون مشیری
▨ با صدای: فریدون مشیری و داریوش اقبالی
♬ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــــــــ
گفت دانایی که: گرگی خیرهسر
هست پنهان در نهاد ِ هر بشر
لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، ما بین این انسان و گرگ
زور و بازو چارهی این گرگ نیست
صاحب ِ اندیشه داند چاره چیست
ای بسا انسان رنجور ِ پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش
وی بسا زور آفرین مرد ِ دلیر
هست در چنگال ِ گرگ ِ خود اسیر
هرکه گرگش را در اندازد به خاک
رفتهرفته میشود انسان ِ پاک
و آن که از گرگش خورَد هر دم شکست
گرچه انسان مینماید؛ گرگ هست
وانکه با گرگش مدارا میکند
خلق و خوی گرگ پیدا میکند
در جوانی جان ِ گرگت را بگیر
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر
روز پیری، گر که باشی همچو شیر
ناتوانی در مصافِ گرگ پیر
مردمان گر یکدیگر را میدرند
گرگهاشان رهنما و رهبرند
این که انسان است این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی میکنند
و آن ستمکاران که با هم محرماند
گرگهاشان آشنایان ِ هم اند
گرگها همراه و انسانها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟
▨
فریدون مشیری از دفتر شعر از دیار آشتی
مهدی حمیدی شیرازی | بت شکن بابل

▨ نام شعر: بت شن بابل
▨ شاعر: مهدی حمیدی شیرازی
▨ با صدای: مهدی حمیدی شیرازی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
شنیدن این شعر با صدای شاعر
ــــــــــــــــــ
افعی شهر از تب دیوانگی
حلقه میزد گرد مرغ خانگی
خلق را خونخوارگی اصل خوشیست
شادی مخلوق از مردمکشیست
کودکان از کشتن موران خوشند
مردمان از کودکی مردمکشند
خاک را گویی به گاه بیختن
الفتی دادند با خون ریختن
بر زمین بی گفتهی نوح نبی
جنبش دریایی از گول و غبی
یعنی از هر گوشه خلقی دیوخوی
پایکوبان سوی دیر آورده روی
گر نباشد بندگان را نذرها
سوزد از خشم خدایان بذرها
باید آنجا حلقه بستن دفزنان
دختری را ذبح کردن کفزنان
رعدها دنبال برق دشنهاند
نیست ابری تا خدایان تشنهاند
خون قربان حالها را به کند
دانه را پر گاو را فربه کند
اول سال است و روز خیرهاست
روز رحمتخواستن از دیرهاست
بدرَوَد مرد آنچه روزی کِشته است
زن همان پوشد که وقتی رشته است
لاجرم در دیر نزدیکان دور
تنگ کرده جای جنبیدن به مور
پایکوبان کفزنان افروخته
چشمها بر صید قربان دوخته
دختری در دفتر صاحبدلی
طرفه ی بغداد سحر بابلی
بر سر دوشی چو خوابی دلنواز
گیسویی پیچنده چون یلدا دراز
وآن تن عریان که جان را داده قوت
در حریری همچو تار عنکبوت
ریخته زآن صافی و برجستگی
خسته را از دوش بار خستگی
دستها در بند همچون جانیان
بر سکویی خاصه ی قربانیان
خلق را از گوسفندان رام تر
از سر گیسوی ناآرام تر
زانوان لرزنده جان در پیچ و تاب
از رخ و لب رفته رنگ و رفته آب
چیست حال آنکه باید کشتنش
با تبر انداختن سر از تنش
ک...
علیاکبر یاغیتبار | غمنومه

▨ نام شعر: غمنومه
▨ شاعر: علیاکبر یاغیتبار
▨ با صدای: علیاکبر یاغیتبار
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــ
تو از غمنومه سر ریزی، من از خون قناریها
به مسلخ میکشن پاتو به جرم سر به داریها
به آواز ِ قناریهای مسلخ دیده مومن باش
زمین از غیر ممکنها پُره اما تو ممکن باش
من و تو آبروی مونده ی باغیم و بار آور
من و تو باغ ِ آفت دیده ایم اما بهار آور
چنان از نا امیدیهای هم امّید میسازیم
که از یک شمع ِ باور مرده صد خورشید میسازیم
اگرچه خسته ای از حمل ِ این بُغضای طولانی
حریم امن ِ موندن باش ای "یار دبستانی"
اگرچه بغض ِ ابرای سمج سخت و نفس گیره
بیا اشکاتو نذر شونه ی من کن، نگو دیره...
▨
علیاکبر یاغیتبار
ــــــــــــــــ
پینوشت: این ترانه توسط ابی در آلبوم جان جوانی اجرا شده است.
ایرج میرزا | شب جمعه خدمت حاج امین

▨ نام شعر: شب جمعه خدمت حاج امین
▨ شاعر: ایرج میرزا
▨ با صدای: سبحان گنجی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
رفیق اهل و سرا امن و باده نوشین بود
اگر بهشت شنیدی بساطِ دوشین بود
چه حال خوب و شب جمعۀ خوشی دیدیم
چه بودی ار شبِ هر جمعه حالِ ما این بود
عجب شبی به احبّا گذشت و پندارم
که چشمِ چرخ در آن شب به خواب سنگین بود
جهان به دیدۀ من ناپسند میآمد
ولی در آن شب دیدم که دیده بدبین بود
لوازم طرب و موجبات آسایش
ز لطف حاج امین جمله تحتِ تأمین بود
تمام حرفِ وفا در لب و صفا در چشم
نه در سری هَوَسِ بَد نه در دلی کین بود
نه از میلسپو آنجا سخن نه از نُرمال
نه ذکر آنقُره، نی صحبتِ فلسطین بود
نه گفت و گویِ رضاخان نه یادِ احمد شاه
نه فکرِ مؤتمن الملک و ذکرِ چایکین بود
انار و سیب و به و پرتقال و نارنگی
کبابِ برّۀ خوب و شرابِ قزوین بود
عرق به حدِّ کمال آبجو به حدِّ نِصاب
گل و بنفشه فزونتر ز حدِّ تخمین بود
مُعاشران همه خوشروی و مهربان بودند
یکی نبود که بدخوی و زشت آیین بود
جلال و حاج زَکی خان و اعظم السّلطان
ادیب سلطنه و فتح بود و فرزین بود
بس است آنچه شنیدی تو یا بگویم باز
بتول بود و قمر بود و ماه و پروین بود
نگارخانۀ چین بود و بارنامۀ هند
هزار چندان بود و هزار چندین بود
بتول چارقدی بر سرش ز منسوجی
که نسج آن غرض از کارگاهِ تکوین بود
به گردِ عارضش از زیر چارقد بیرون
دو قسمت متساوی ز مویِ مُشکین بود
سفید روی و بر اطراف آن دو مویِ سیاه
بنفشه بود که اندر کنارِ نسرین بود
نداده بود به خود هیچ گونه آرایش
که بکر بود و منزّه ز قیدِ تزیین بود
دلم تپید چو بر چشمِ او گشادم چشم
چو صعوهای که گرفتارِ چنگِ شاهین بود
قمر مگو که یکی از ودایعِ حق بود
قمر مگو که یکی از بدایع چین بود
به پا زِ حُلّهٔ زَربَفت داشت پاچینی
چه گویمت که چِهها در میانِ پاچین بود!
از آن لطافت و آن پودر و پارفَم و توالت
شبیه مادموازلهای
بیژن نجدی | پروانگیهای مقدس

▨ نام شعر: پروانگی های مقدس
▨ شاعر: بیژن نجدی
▨ با صدای: بیژن نجدی
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــــــ
تذکر: «پروانه» نام کوچکِ همسر شاعر است.
ـــــــــــــــــــــ
در گودِ خیال و خیابان و تاریکی
نئون راه میرود
با طرحی از تنِ پروانه...
«مبلفروشی پروانه»
که بوی تو در آن نشسته است
بوی روشن و خاموش
خاموش و روشن تو.
در میدان و آنسوی شیشهی اتوبوس
پشت پردهی باران
نئون راه میرود
»چایخانهی پروانه»
کاش صبحانهای با تو در دلِ شب.
تهران و خیابان فردوسی
آسمانی پر از بُرادههایِ سرخ نئون...
«عتیقه فروشی پروانه»
پروانههای روی زره
بر تیغهی شمشیر و جامی از نقره.
حالا، صبحِ تهران است
و شکستههای خاموشِ نئون ریخته بر آسفالت.
«آرایشگاه پروانه»
چشمانِ بیسرمه
نیمرخ تو
عطر دورِ حنا
و نگاهی پر از آبِ مروارید
▨
بیژن نجدی
از کتاب واقعیت رویای من است نشر مرکز صفحه ۹۶
یازده ترانه از خیام | به تصحیح استاد میرافضلی و با صدای دکتر محسن احمدوندی

▨ نام شعر: یازده ترانه از خیام
▨ شاعر: خیام نیشابوری
▨ به تصحیح: سیدعلی میرافضلی
▨ با صدای: محسن احمدوندی
♬ موسیقی: کیا طبسیان و پوریا پورناظری
شنیدن این ترانهها (رباعیات) با صدای محسن احمدوندی
ـــــــــــــــــ
امروز روز بزرگداشت خیام نیشابوری است و به همین مناسبت میخواهیم اشارهای داشته باشیم به کار ارزشمند استاد سیدعلی میرافضلی که عمری درباره خیام تحقیق و مطالعه کردهاند.
استاد میرافضلی با تحقیق و باریکبینی خود، در نهایت از میان ۱۵۶ رباعیای که در منابع کهن آمده، ۲۰ رباعی را رباعیات اصیل برشمرده است.
ما از میان این ۲۰ رباعی ۱۱ مورد را انتخاب کردهایم که با صدای رسای دکتر محسن احمدوندی دکلمه شده و به حضور شما تقدیم میگردد.
ضمنا برای شرح بیشتر درباره اصول تصحیح و پالایش ارزشمند استاد سیدعلی میرافضلی، این مقاله را در کانال تلگرام دکتر محسن احمدوندی ببینید.
ـــــــــــــــــ
۱
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
مَی خواه مُروّق، ز طراز آمدگان
رفتند یکانْ یکانْ، فراز آمدگان
کس میندهد نشانِ باز آمدگان
▨
۲
از جملۀ رفتگانِ این راهِ دراز
باز آمدهای کو که به ما گوید راز
پس بر سرِ این دو راهۀ آز و نیاز
تا هیچ نمانی که نمیآیی باز
▨
۳
آنها که کهن بُوَند و آنها که نُوَند
هر یک به مرادِ خویش لَختی بدوَند
این سفلهْجهان به کس نمانَد باقی
رفتند و رویم و دیگر آیند و روَند
▨
۴
آرند یکی و دیگری بربایند
بر هیچکس این راز همینگشایند
ما را ز قضا جز این قَدَر ننمایند:
پیمانه تویی، باد به تو پیمایند
▨
۵
این کوزه که آبخوارۀ مزدوری است
از دیدۀ شاهی و دلِ دستوری است
هر کاسۀ مَی که بر کفِ مخموری است
از عارض مستیّ و لبِ مستوری است
▨
۶
ای آنکه تو در زیرِ چهار و هفتی
وز هفت و چهار، دایم اندر تفتی
مَی خور دایم که در رهِ آگفتی
این مایه ندانی که چو رفتی، رفتی!
▨
۷
در شش جهت آنچه گِردِ ما گستردند
در پنجْ حواس و چارْ طبع آوردند
بس گُرْسِنهاند و عالمی را خوردند
این هفت که در دوازده میگردند
▨
۸
در دایرهای کآمدن و رفتنِ ماست
او را نه بدایت، نه نهایت پیداست
کس مینزند دَمی در این معنی راست
کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست
▨
۹
رفتم که درین منزل بیداد بُدَن
در دست نخواهد بهجز از باد بُدَن
آن را باید به مرگِ من شاد بُدَن
کز دستِ اجل، تواند آزاد بُدَن
▨
۱۰
در کارگهِ کوزهگری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه، گویا و خموش
از دستۀ هر کوزه، برآورده خروش
پروین اعتصامی | کارهای ما

▨ نام شعر: کارهای ما
▨ شاعر: پروین اعتصامی
▨ با صدای: صدیقه کامور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
_________
نخوانده فرق سر از پای، عزمِ کو کردیم
نکرده پرسش چوگان، هوای گو کردیم
به کار خویش نپرداختیم، نوبتِ کار
تمام عمر، نشستیم و گفتگو کردیم
به وقت همت و سعی و عمل، هوس راندیم
به روز کوشش و تدبیر، آرزو کردیم
عبث به چَه نفتادیم، دیو آز و هوی
هر آنچه کرد، بدیدیم و همچو او کردیم
بسی مجاهده کردیم در طریق نفاق
ببین چه بیهده تفسیر «جاهدوا» کردیم
چو نان ز سفره ببردند، سفره گستردیم
چو آب خشک شد، اندیشهٔ سبو کردیم
اگر که نفس، بداندیش ما نبود چرا
ملول گشت، چو ما رسم و ره نکو کردیم
چو عهدنامه نوشتیم، اهرمن خندید
که اتحاد نبود، این که با عدو کردیم
هزارمرتبه دریای چرخ، طوفان کرد
از آن زمان که نشیمن درین کرو کردیم
نه همچو غنچه، به دامان گلبنی خفتیم
نه همچو سبزه، نشاطی به طرف جو کردیم
چراغ عقل، نهفتیم شامگاه رحیل
از آن به ورطهٔ تاریک جهل، رو کردیم
به عمر گم شده، اصلا نسوختیم، ولیک
چو سوزنی ز نخ افتاد، جستجو کردیم
به غیر جامهٔ فرصت، که کس رفوش نکرد
هزار جامه دریدند و ما رفو کردیم
تباه شد دل از آلودگی و دم نزدیم
همی بتن گرویدیم و شستشو کردیم
سمند توسن افلاک، راهوار نگشت
به توسنیسش، چو یک چند تاخت، خو کردیم
ز فرط آز، چو مردارخوار تیرهدرون
هماره بر سر این لاشه، هایوهو کردیم
چو زورمند شدیم، از دهان مسکینان
به جبر، لقمه ربودیم و در گلو کردیم
ز رشوه، اسب خریدیم و خانه و ده و باغ
به اشک بیوهزنان، حفظ آبرو کردیم
از آن ز شاخ حقایق، به ما بری نرسید
که ما همیشه حکایت ز رنگ و بو کردیم
▨
پروین اعتصامی
متخلص به پروین
احمد شاملو | شبانه

▨ نام شعر: شبانه
▨ شاعر: احمد شاملو
▨ با صدای: احمد شاملو
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ـــــــــــــــــ
زیباترین تماشاست
وقتی
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو میآیند،
و از شکوهمندیِ یأسانگیزش
پروازِ شامگاهی دُرناها را
پنداری
یکسر بهسوی ماه است.
□
زنگار خورده باشد و بیحاصل
هرچند
از دیرباز
آن چنگِ تیزْپاسخِ احساس
در قعرِ جانِ تو، ــ
پروازِ شامگاهی دُرناها
و بازگشتِ بادها
در گورِ خاطرِ تو
غباری
از سنگی میروبد،
چیزِ نهفتهییت میآموزد:
چیزی که ایبسا میدانستهای،
چیزی که
بیگمان
به زمانهای دوردست
میدانستهای.
▨
احمد شاملو
دی ماه ۱۳۵۵ - رم
ــــــــــــ
از دفتر دشنه در دیس
چاپ شده به سال ۱۳۴۴
مهدی اخوان ثالث | خطبه اردیبهشت

▨ نام شعر: خطبهٔ اردیبهشت
▨ شاعر: مهدی اخوان ثالث
▨ با صدای: مریم کوشا
▨ موسیقی: تکنوازی کیا طبسیان در ماهور
▨ پالایش و تنظیم: شهروز
ــــــــــــــــــ
منشور فرودین چو زمان رد کند همی
اردیبهشت تکیه به مسند کند همی
گوید که فرودین، رضی اللهُ عَنه، رفت
تا در بهشت خانۀ سرمد کند همی
او گفته بود ابر کند حیلتی که خاک
کافورها بَدَل به زُمرَّد کند همی
فرشی لطیف گسترد و نقشهای نغز
در آن ز لعل و بُسَّد و عَسجَد کند همی
در آن شگفتفرش به بس نقش و بس نگار
آذینهای دلکشِ بیحدّ کند همی
اشجار را به نسبت خَود سبزجامهای
زینتفزای و نقشگرِ قد کند همی
بهر شکوهپوشان، هم زآن نَسیجِ وَحد
جامهیْ دوم مهیا بر ید کند همی
جدّم بهار گفت: که بایست فرودین
«عالم بسانِ خلدِ مُخلد کند همی«
اما دریغ او نتوانست کارها
چونانکه گفته بود بدو جد کند همی
ما آمدیم اینک و خرداد راضی است
کین سلطنت برادرِ ارشد کند همی
خرداد مَه، برادر من، کودکیست خُرد